نیایشنیایش، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات نیایش

31/2/96

سلام جیگرم امروز یک اتفاق جالب افتاد.شما با دیدن بابا به بغل من پریدی.ما اول دلیلش رو نفهمیدیم.بابا شمارو بغل کرد  ولی باز گریه کردی و من تعجب کردم چون شما پیش بابا گریه نمیکنی.به طور اتفاقی گفتم شاید از تی شرتت که. مشکی است میترسه.بابا رفت پ لباسش رو عوض کرد و شما به بغلش رفتی و خندیدی برای امتحان دوباره لباس مشکیش رو پوشید و شما پریدی بغل من.و برای من جالب بود که از لباس بابا ترسیدی.بعد بابا لباس بیرون رو پوشید و شما خودت رو با گریه به بغلش پرت کردی و خواستی که ببرتت بیرون و الان هم با هم رفتین خرید!البته وقتی من هم مانتو می پوشم گریه میکنی و میخواهی که ببرمت بیرون.عزا گرفتم از هفته دیگه که میخوام برم اداره چیکارت کنم!!؟ 
31 ارديبهشت 1396

11/2/96

سلام عزیزم.خیلی خیلی شیطونی.اون آبجی بیچاره رو نمیذاری مشق بنويسه.تا مياد مشق بنويسه مداد پ دفتر پ کتابش رو برمیداری و پاره می کنی!تمام اصول روانشناسی رو هم زیر سوال بردی آخه میگن تا دو سالگی میشه حواس بچه رو پرت کرد و چیزی که دستش بوده رو بگیری ولی این درمورد شما صادق نیست!مداد آبجی رو برمیداری پ هر اسباب بازی ديگه همدجاش بهت ميديم اصلا جابجا نمی کنی.و گریه می کنی. اصلا نمی تونيم ازت بگیریم.من هم که میبرمت تو اتاق تا با اسباب بازی بازی کنی اصلا یادت نميره و بدو بدو میای پیش آبجی. آبجی امروز در رو بست تا نری ولی شما بلند گریه کردی و اسباب بازی ها هم حواست رو پرت نکرد وقتی ستایش دلش سوخت و در رو باز کرد سریع جوري که انگار از زندان آزاد شدی فر...
11 ارديبهشت 1396
1